کافه داستان

یادداشت های من

کافه داستان

یادداشت های من

۲۶ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

بازار

پنجشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۳۴ ب.ظ

زن و شوهری جوان و روستایی به دکان پارچه فروشی می روند. پارچه ای چشم زن را می گیرد. پسر صاحب مغازه از نبود پدرش استفاده می کند و علی رغم چک و چانه زن و مرد، پارچه را بسیار گران تر از قیمت حقیقی اش به آن ها می فروشد. با آمدن پدرش با خوشحالی ماجرا را برای او تعریف می کند. پارچه فروش عصبانی می شود و به او گوشزد می کند تورا برای یاد گرفتن کاسبی اینجا آورده ام نه دزدی! از پسر می خواهد آن زن و مرد را بیابد تا پول شان را پس بدهد. پسر، آنها را مقابل قنادی فروشی پیدا می کند و هرجور شده آن دو را با خود به دکان پدرش میبرد. پارچه فروش مقدار پول اضافه را پس می دهد و آنها خوشحال از این موضوع و انصاف  صاحب مغازه از او می خواهند گونی گردویی که با خود برای فروش آورده اند را نیز بخرد. پارچه فروش با زبان کاسبی گردوها را می خرد و پارچه دیگری را نیز به آنها می فروشد و رو به پسرش می گوید اینگونه کاسبی می کنند. به جهت درایت و کاسب بودن پارچه فروش رابطه و خرید و فروش او با این دو مشتری روستایی تا سال های سال ادامه داشت و به روابط صمیمانه و خانوادگی انجامید.

از مجموعه داستان«لبخند انار»

نویسنده:هوشنگ مرادی کرمانی

  • کافه داستان

پروانه

چهارشنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۰۸ ب.ظ

پروانه داستانی است آکنده از احساس، که اگر بگویم می شود با این داستان چهار پنج صفحه ای اشک ریخت غلو نکرده ام. یک داستان ضد جنگ که با نقاشی کودک داستان به شکلی منحصربه فرد تصویر می شود. دخترکی سه ساله با پدر جوانش که یک هفته ای است از جنگ، نابینا بازگشته به پارک رفته و پروانه ای روی گل های پارک دستمایه سرگرمی و بازیگوشی اش می شود. او در نقاشی اش مرز را باغچه ای پر از گل می کشد که هر دو طرفش سربازها و تانک ها صف کشیده اند اما فرمانده هان اجازه نمی دهند سربازها با پا گل ها را لگد کنند.

  • کافه داستان

لانه

چهارشنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۸ ب.ظ

خانواده ای در یک جاده کویری کبوتر سفیدی را مشاهده می کنند، کبوتری که وصف حالش را از مسافران دیگر هم شنیده اند. پدر خانواده تصمیم می گیرد رد کبوتر را بگیرد تا لانه اش را در این بیابان خشک و بی آب و علف بیابد. زن و فرزندانش کنار جاده تو ماشین می مانند و او پی کبوتر می رود. هنگام تعقیب کبوتر مسیر بازگشت را گم میکند و کبوتر بار دیگر پیدایش می شود و مسیر را به او نشان میدهد. به نظر می رسد کبوتر به گونه ای نمادین رهرو و راهنمای مسافران و گم شدگان در این بیابان است.

از مجموعه داستان«لبخند انار»

نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی

  • کافه داستان

شش تا موز

دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۴۶ ب.ظ

شش تا موز، باز هم داستان طبقه فرودست جامعه است. داستان نداشتن ها و حسرت ها. بنّایی روستایی که پیر شده و حالا  برای اینکه بیکار نماند چهارچرخه ای را اجاره کرده تا با فروش میوه و سبزی امرار معاش کند. این وسط، موز که میوه ای گران و خارجی است تازه به بازار آمده. با اصرار آقا رضا وانتی، میان تره بارش شش عدد موز هم می آورد تا در یکی از محله های پایین شهر بفروشد اما مشتری ها علی رغم اینکه بچه هایشان زار می زنند برای موز، توان خرید ندارند و این میوه را از او نمی خرند. پیرمرد برای اینکه مشتری هایش را از دست ندهد موزها را قطعه قطعه می کند و مجانی به بچه ها می دهد. این کار باعث می شود مشتری ها همه میوه ها و سبزی هایش را بخرند. زنش به او پیشنهاد می کند از این پس موز بیاورد درآمدش خوب است پیرمرد لبخند می زند اما لبخندی تلخ.

از مجموعه داستان «لبخند انار»

نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی

  • کافه داستان

گوشواره

يكشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۴۸ ب.ظ

گوشواره یکی از داستان های کتاب لبخند انار هوشنگ مرادی کرمانی است. دخترک داستان گوشواره، جودی ابوت «بابا لنگ دراز» را در ذهنم تداعی می کند. مهین دختری است که تحت سرپرستی یک خیّر در یک مجتمع شبانه روزی زندگی می کند. در جشن تولد همکلاسی اش، مهتاب شرکت کرده. ذهنش آشفته است و همه ترس و دلهره اش بدین جهت است که مبادا کسی به رازش پی ببرد چرا که دوست صمیمی اش، فریده هم که روزی پای درد دلش نشسته بود و می دانست او ساکن شبانه روزی است  در این جشن حضور دارد که البته این افکار توهمات ذهن مهین است و فریده و دیگران هر کدام مشغول جشن اند و کسی به زندگی شخصی او فکر نمی کند. او حتی همه پول های توجیبی اش را داده و یک گوشواره گران قیمت برای مهتاب گرفته بود که مبادا هدیه او وضعیت زندگی شخصی اش را نزد همکلاسی ها افشا کند. خلاصه جشن تمام می شود. خانواده هر کدام از همکلاسی ها با ماشین های مدل بالا پی فرزندانشان می آیند و مهین آخرین نفری است که از خانه مهتاب خارج می شود. مادربزرگ و عمویش قرار است بیایند دنبالش اما او به آن ها سپرده بود سر کوچه منتظر بمانند  تا موتور قراضه عمویش را کسی نبیند. آن ها به موقع نمی آیند و دکتر صفایی پدر مهتاب خود برای بردن مهین به خانه اش اقدام می کند. مهین به جای دادن آدرس شبانه روزی، آدرس بالا شهر را به مهتاب و پدرش می دهد. در این گیر و دار از بیمارستان با پدر مهتاب که پزشک آنجاست تماس می گیرند او مجبور می شود دخترها را هم با خود ببرد تا پس از اتمام کارش مهین را به خانه اش برساند اما مهین وقتی مهتاب توی ماشین خواب است از آنجا راهی شبانه روزی می شود. پایان داستان با جشن تولد یکی از بچه های شبانه روزی رقم می خورد. مهتاب برای او هم گوشواره ای گرفته. فقر مضمونی است که مرادی کرمانی در بسیاری از کارهایش به آن پرداخته است.

از مجموعه داستان «لبخند انار»

نویسنده:هوشنگ مرادی کرمانی

  • کافه داستان

لبخند انار

شنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۴۴ ب.ظ

داستان لبخند انار به گونه ای طنزآمیز اشاره دارد به تنبیه بدنی دانش آموزان در مدرسه. شاگردان قدیمی «مدرسه تلاش» پس از سی سال گرد هم آمده اند تا دیداری تازه کنند و یاد مدیر مدرسه، مرحوم دباغ را گرامی بدارند. شیوه تربیتی این مدیر مدرسه تنبیه دانش آموزان با ترکه انار بوده حال، هرکدام از دانش آموزان در این گردهمایی تک تک روی صحنه می آیند و خاطره ای از تنبیه های آقای دباغ برای حاضران تعریف می کنند و اشاره میکنند اگر اکنون جایگاه والایی در جامعه دارند مدیون سخت گیری های مرحوم دباغ اند و شیوه تربیتی او را ستایش می کنند تا جایی که حتی در پایان جلسه تصمیم دارند به شیوه معلم مرحوم شان کسانی را که به هر دلیلی مخل نظم جلسه بوده اند با ترکه انار فلک کنند که در این بین فرید کودک بازیگوشی که از درختان انار مدرسه بالا رفته بود و اناری در دست داشت روی صحنه می آید و خطاب به حاضران فریاد کارهای ناشایست خود را سر می دهد و میخواهد که او را هم تنبیه کنند حاضران اشک میریزند و او با بازیگوشی  ترکه انار را از مدرسه بیرون می برد و داستان پایان می پذیرد. به گمانم نویسنده بسیار ظریف با بردن ترکه توسط این کودک به برچیدن این شیوه تربیتی از مدارس اشاره می کند.

از مجموعه داستان «لبخند انار» 

نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی

  • کافه داستان