کافه داستان

یادداشت های من

کافه داستان

یادداشت های من

۱ مطلب با موضوع «رمان» ثبت شده است

کولی کنار آتش

جمعه, ۱۰ تیر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۸ ب.ظ

قلم منیرو روانی پور را دوست دارم بدین جهت که مایه های شاعرانه دارد  و پر از واژه های اصیل جنوبی است. پیش از این «اهل غرق» و «سنگ های شیطان» را هم از این نویسنده خوانده ام  و بسیار لذت بردم. این کتاب روایت سنت هایی است که زن را به یوغ بردگی می برد سنت هایی که اگر  سر تعظیم مقابلشان فرو نیاوری داغی  ننگین بر پیشانی ات میزنند و طردت می کنند از هرآنچه داری: قوم، قبیله، عشیره  و همه تعلقات ات...

آینه دختری کولی است که با قافله اش سفر می کند. مادرش را از دست داده، با پدر و همسر پدرش، کیمیا زندگی می کند  او رقاص شبانه است، شب ها کنار آتش می رقصد تا مردهایی که از شهر برای تماشا می آیند پولی به پدرش بدهند. یکی از این شبها مردی نویسنده  نظاره گر رقص اوست. مرد، تهرانی است و مسافر نوروزی، برای مدتی در بوشهر اقامت گزیده. آینه در اولین شب مواجه با او، پس از رقص از چادرها دور می شود و کنار دریا روی ماسه ها می نشیند مرد هم که قافله او را مانس(مهمان) می نامد به آنجا می آید و تا سپیده صبح با او هم  صحبت میشود . آینه به او قول می دهد قصه هایی را برایش تعریف کند... شب بعد آینه آماده رقص می شود و مرد هم می آید. مانس آدرس محل سکونتش در شهر را به او می دهد. آینه روز جمعه، روز استراحت قافله، وقتی همه خوابند روانه شهر می شود تا مرد نویسنده را ملاقات کند، در این ملاقات با مرد ارتباط برقرار می کند. روزهای متوالی به دیدار مرد می رود. قافله می فهمد. نیتوک پیرزن سالخورده ای است که به پدر آینه خبر را میرساند و آینه را معاینه می کند صحت خبر را به پدرش می دهد پدر در مقابل چشمان قافله او را شلاق میزند تا اعتراف کند کار کدام مرد بوده اما آینه حرفی نمی زند. مردان قافله طبق قانون قافله به نوبت شلاقش می زنند تا اگر بعد از پنج روز جان نداد و لب به اعتراف نگشود او را از قافله برانند. روز ششم قافله همه بساطش را جمع می کند و از آنجا کوچ می کند و آینه را تک و تنها در بیابان رها می کنند. پدرش تنها کوزه پول هایی که از رقاصی شبانه آینه جمع کرده بود برایش می گذارد. آینه پس از سه روز هق زدن و ضجه زدن راه می افتد. اشتیاق رسیدن به مانس او را سر پا  نگه میدارد با کامیونی راهی شهر میشود به کوچه در رو و خانه ای که مرد نویسنده در آنجا اقامت داشت میرود صاحبخانه به او می گوید مانس رفته، مواجه با این موضوع او را پریشان حال می کند، روزها آواره کوچه و خیابان های شهر می شود و مردان شهر سودای با او بودن را دارند، شکری مردی که زنان را به محله بدنام میبرد دخترک را به بهانه سرپناه به خانه اش می برد آینه به امید مادر پیر شکری با او می رود اما شب هنگام شکری با یکی دو مرد دیگر بر سرش آوار می شوند او هر طور شده از خانه شکری فرار می کند در حالی که از ترس و وحشت تکلمش را از دست داده، هرچه به کلانتری می رود به او اعتنایی نمی کنند تا اینکه مردی کامیون دار او را سوار می کند تا نزد قافله اش ببرد. به قافله که می رسند پدر دلتنگ است، حال آشفته آینه را هم که می بیند نرم می شود اما نیتوک اجازه نمیدهد با قافله بماند او را به زور با مرد کامیون دار راهی می کند و ضجه ها و التماس های آینه و گریه پدر کارگر نمی افتد. راننده کامیون که مرد شریفی است او را با خود می برد و به مقصد شیراز راهی جاده می شوند. بین راه،  ایست بازرسی کامیون ها را نگه میدارد و بارها را بازرسی می کنند سرباز وقتی متوجه میشود آینه نسبتی با راننده ندارد او را پیاده می کند و راننده را مجبور می کند بدون آینه راهی شود. سپس او را با اتوبوس مسافربری راهی شیراز می کنند. اتوبوس شب به شیراز می رسد. آینه بلد جایی نیست جز آدرسی که راننده کامیون از مریم، دختر دانشجویش به او داده. شب اول را کنار بیمارستان میخوابد شب های بعد در یک قبرستان قدیمی، با زنی سوخته که او هم مانند آینه به جهت سرپیچی از سنت ها، طرد شده قبیله است آشنا میشود با هم اتاقی کرایه و کار میکنند. زن گدایی می کند و آینه فال می گیرد؛ مدتی هم تو باغی گیلاس چینی می کند پیرزنی به او می گوید شکوفه های باغ جوانی ات را می گیرد از اینجا برو او بی اعتنا مدتی آنجا کار می کند اما پس از چندی تصمیم می گیرد باغ را ترک کند. زن سوخته، هم خانه اش، حال روحی خوبی ندارد خودسوزی می کند و می میرد. آینه با مریم دختر کامیون دار و نیلی که در خانه شان نظافت می کرد رفت و آمد و ارتباط دارد مریم با دوستانش فعالیت سیاسی دارند و نیلی نقاشی می کشد. انقلاب شده و جنگ است آینه با راننده کامیونی آشنا می شود و موقتی به ازدواج او در می آید اما راننده پس از مدتی نامه ای برایش می گذارد و او را ترک میکند. نویسنده قصه با خودش و قهرمان داستان درگیر است و مانده چه سرنوشتی برای قهرمان قصه اش رقم بزند. آینه به تهران میرود در هتلی اقامت می کند در کتابفروشی ها پی مانس را میگیرد. پولش که تمام میشود آواره کوچه و خیابان می شود. با سه زن دیگر قمر، سحر و گل افروز آشنا می شود با آنها  هم خانه می شود. زندگی او در تهران هم زمان است با رویدادهای سیاسی پیش از انقلاب و پس از آن علی الخصوص جهت گیری های سیاسی سال 59. مدتی هم نزد فردی به نام هانیبال نقاشی می آموزد. حالا برای خودش نقاشی شده که عکس هایش را توی مجلات چاپ می کنند تصمیم میگیرد قافله اش را پیدا کند به بوشهر میرود قافله یکجانشین شده و پدرش در بستر مرگ است آدم های قافله حالا جور دیگری او را می بینند و شرمگین از گذشته...

نویسنده: منیرو روانی پور

 

 

آخیش!تمام شد:)

کتاب بعدی هم به احتمال زیاد از همین نویسنده است. ان شاالله از همین امروز شروع می کنم؛ شاید «کنیزو»شاید هم «دل فولاد»... البته ترجیحم «کنیزو» است به این خاطر که یک مجموعه داستانی است. حالا تا بعد چه پیش آید:)

  • کافه داستان