کافه داستان

یادداشت های من

کافه داستان

یادداشت های من

بازار

پنجشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۳۴ ب.ظ

زن و شوهری جوان و روستایی به دکان پارچه فروشی می روند. پارچه ای چشم زن را می گیرد. پسر صاحب مغازه از نبود پدرش استفاده می کند و علی رغم چک و چانه زن و مرد، پارچه را بسیار گران تر از قیمت حقیقی اش به آن ها می فروشد. با آمدن پدرش با خوشحالی ماجرا را برای او تعریف می کند. پارچه فروش عصبانی می شود و به او گوشزد می کند تورا برای یاد گرفتن کاسبی اینجا آورده ام نه دزدی! از پسر می خواهد آن زن و مرد را بیابد تا پول شان را پس بدهد. پسر، آنها را مقابل قنادی فروشی پیدا می کند و هرجور شده آن دو را با خود به دکان پدرش میبرد. پارچه فروش مقدار پول اضافه را پس می دهد و آنها خوشحال از این موضوع و انصاف  صاحب مغازه از او می خواهند گونی گردویی که با خود برای فروش آورده اند را نیز بخرد. پارچه فروش با زبان کاسبی گردوها را می خرد و پارچه دیگری را نیز به آنها می فروشد و رو به پسرش می گوید اینگونه کاسبی می کنند. به جهت درایت و کاسب بودن پارچه فروش رابطه و خرید و فروش او با این دو مشتری روستایی تا سال های سال ادامه داشت و به روابط صمیمانه و خانوادگی انجامید.

از مجموعه داستان«لبخند انار»

نویسنده:هوشنگ مرادی کرمانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی