کافه داستان

یادداشت های من

کافه داستان

یادداشت های من

نخ

پنجشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۵۹ ب.ظ

داستان نخ، از ابتدا تا انتها تقلای کودکی است برای خوردن یک پر پرتقال.  مادر کودک زنی کولی است که کودک را با چادر به پشتش بسته و آتشدان به دست، تو خیابان برای ماشین ها اسفند دود می کند تا پولی به او بدهند. زن گوشه ای می نشیند و پرتقالی را پوست می گیرد و میخورد، یکی دو پرش را هم در دست کودکی که پشتش بسته شده می گذارد. پرتقال را که میخورد راهی خیابان میشود بی آنکه متوجه باشد نخ کلاه کودک در دهانش گیر کرده و او له له می زند برای چشیدن مزه پر پرتقال توی دستش. همه کاری می کند تا مادر متوجه وضعیتش بشود اما زن غرق کار است و او خود بالاخره موفق می شود پرتقال را در دهان بگذارد و مزه ترش و شیرینش را بچشد. در نهایت هم پس از پشت سر گذاشتن یک روز کاری پدر کودک با موتور پی شان می آید در حالی که کودک خسته از تقلا خوابیده. 

از مجموعه داستان «لبخند انار»

نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی